دلم می خواست تو بودی و می گفتی که من خوبم و مهربان! حتی اگر نیستم!
دلم می خواست تو بودی و می گفتی که من سرخ می شدم تا پس قوس گونه ام! حتی اگر ندیدنی!
دلم می خواست تو بودی و می بردیم تا خانه! حتی اگر پیاده!
دلم می خواست تو لبخند می زدی و منِ سراسر داغ را به خنکای باد تند مهمان می کردی! حتی اگر داغی بی نهایت تابستان نمی گذاشت!
دلم می خواست تو بودی که این تپش وحشتناک را آرام آرام می خواباندی! حتی اگر با یک نگاه!ولی عادت کرده ام که دلم نخواهد!
.
.
.
نبودی ببینی! از آن بالا ماشینها را نگاه کرد و دستش را دور لیوان بلند کافه گلاسه اش حلقه کرد و با صدایی شبیه سکوت گفت: دیگر می ترسم چیزی بخواهم! هر چه بود و خواستم، بعد از خواستنم دیگر نبود!
بازهم ساکت شد! مثل تمام آن بارهایی که همین گوشه ی همین کافی شاپ ساکت حرف زده بودیم!
.
.
.
دلم می خواست ولی یادش می دهم که نخواهد! شک نکن!
| نوشته شده توسط مجنون در سه شنبه 86/4/12 و ساعت 10:16 عصر |
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()